نيكانيكا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

پرستوي روياهاي ما

قدردانی و سپاس

خداوند نیایش ما را به سه گونه اجابت می کند می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد می گوید نه و نیکوتر از آن را به تو می بخشد به صبر می خواندت و نیکوترین اعطا می کند خدواندا از تو به خاطر صبری که به من اعطا کردی، سپاسگزارم
28 بهمن 1393

اولین های نیکا

اولین سفر کوتاهت به باغ بابا بزرگ تو هشتگرد بود بود اولین سفر بلندت به مریوان بود سفری سه روزه 19 اردیبهشت 93 اولین بار که تونستی بشینی 18 تیر ماه 1393 اولین غذایی که خوردی فرنی بود 22 تیر ماه 1393 اولین مرواریدای (2 تا همزمان تو فک پایین) قشنگ توی دهانت 16 آبان 1393  درخشیدند 1 آذر 93 هم دو تا دندونای فک بالات در اومدند . اولین بار که تونستی با پاهای قشنگت راه بری 4 آذر 1393 بود(سه، چهار قدم).
28 بهمن 1393

صحبتهای نیکا

دختر بانمکم تا امروز می تونی این کلماتو ادا کنی بابا، مامان ، نی نی ، دد،دادا، بیریم (بریم)، بیا، آره (اونم با چه تحکمی)،بله، مهنا (خاله مهناز) که تو بچه ها کاملتر از همه اسم خاله رو می گی، عمه ، دایی،نه ، خیخا (خیار) ، مال منه، میی خوام (می خوام) ، بده، مهدی،آب، عمه ،مِسی (مرسی) ،ممنون،اجازه پریشب رفته بودیم خونه بابا جون اینا دایی محمدم اونجا بود گوشیشو برداشته بودی و هر کاری می کردیم نمی دادی و فرار می کردی و می گفتی مال منه بعضی کلمات رو بقدری سریع می گی که اصلا معلوم نیست درست و کامل تلفظ می کنی یا نه      
28 بهمن 1393

سفر عزیز و باباحاجی به مکه معظمه

ساعت 2 صبح مامان و بابای بابایی قراره برن فرودگاه برای سفر حج ماهم تا بابا از سرکار بیاد آماده شدیم که سریع بریم یه سری بزنیم و برگردیم. از اونجا که عکاسخونه عمه فاطیما همیشه روبراهه عکسهای تو رو موقع خوردن هویج که عاشقشی گرفت.با تمام تلاشی که کردم لباس سفیدتو کثیف نکنی بازم با خوردن سیب تمام لباست رنگی شد.                         ...
20 بهمن 1393

روزهای سپری شده

عشق مامان و بابا مدتهاست که می خواستم وبلاگت رو به روز کنم ولی متاسفانه شیطنتهای تو این اجازه رو بهم نمی داد سرکار هم بقدری مشغله داشتم که نمی شد حالا که مشغله کاریم از گذشته کمتر شده تصمیم گرفتم مابین کارام کمی هم با تو و خاطرات با تو بودن بگذرونم عشق زمینی من،تو این مدت خیلی اتفاقات خوب و بعضی ها هم ناگوار برای هر دوتامون رخ داد اتفاق خوب اینکه توی اردیبهشت ماه وقتی فقط 4 ماهت بود با بابایی سه تایی رفتیم مریوان پیش دوستای خوبمون آقا بختیار و نصرت جون خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و از اتفاقای بدم اولین روزی که تو رو گذاشتم مهد کودک اونم مهد کودکی که اصلا دوستش نداشتم و تو فقط 5 ماهت بود و بخاطر اینکه مهد کودک قبلی که رزرو کرده بودم قبولت نکرد...
13 بهمن 1393
1